محل تبلیغات شما

جاده ی زندگــــــــــــــــــی




بهار جان! بعضی آدم‌ها هستند در زندگانی، که خوب بلدن زندگی رو تماشا کنن. 

خوب بلدن از توو دل روزمره‌گی و یک‌نواختی و بطالت و نکبت و الخ، رگه‌های ناب و دل‌چسب 

استخراج کنن. 

بلدن چراغ‌قوه‌شونو بندازن کدوم کنج زندگی، که خوشی‌هاش و خنده‌هاش بیش‌تر به چشم بیاد و

دل‌زده‌گی‌هاش محو بمونه توو تاریکی. بلدن توو مجازستان دست تو رو بگیرن بشونن کنار خودشون، 

مثل شعبده‌بازها چار جمله‌ی ساده رو تبدیل کنن به یک گوی براق جادویی.

با این آدم‌ها باید بشینی تمام کتاب‌ها و فیلم‌های دیده‌شده‌ی دنیا رو دوباره از نو ببینی. 

با این آدم‌ها باید تمام اهنگ های مورد علاقه‌ت رو از گوشه‌ی خاک‌گرفته‌ی فولدرهای

 لپ تاپ بکشی بیرون و دوباره گوش بدی. 

باید تمام شعرهای فروغ رو دوباره شروع کنی به بلندخوانی، 

 که اصلن با این آدم‌ها باید زندگی رو، زنده‌گی» رو یک دور دیگه از نو زندگی کنی



غالب مردها آدم‌های خوش‌زبان و تعریف‌کن‌ای هستند. 


اهل کلمه و زبان‌بازی!!مکتوب و غیر مکتوب!!! 


در این بین! یکی اما، عجیب به دل می‌نشیند.


شاید چون می‌گوید و رها می‌کند و می‌رود. 


خیال جاگیر شدن! نرفتن! ماندن!! ندارد 


سبک ست. وقتی هست، هست! و وقتی نیست، جایش خالی‌ست!!


بی‌که نبودنش دندان‌هایت را به هم فشار دهدفرسوده‌ات کند. 


بودن دوباره‌اش به آنی تمام دلتنگی‌ها را می‌شورد می‌برد. 


قصد تصاحب ندارد 


از معدود روابطی که ادبیات در آن حرف اول را نمی‌زند


رابطه از روی کاغذ، از توی میل، از توی شبکه های اجتماعی شروع نمی شود. 


همه‌چیز زمینی ست و قابل لمس!!


سالهاست به این نتیجه رسیده‌ام که نچ!


درست‌تر از شیفتگی‌های از راه دور که بعد منجر شود به


نزدیکی‌های پردست‌انداز از راه نزدیک!!


آشنایی‌هایی‌ست از این دست.


آدم‌هایی از جنس گوشت و پوست! از همان دقیقه‌ی اول! 


بی‌که ماه‌ها خیال‌پردازی کنی و بعد


در زمانی کوتاه! تمام تخیلاتت عین یک بادکنک قرمز گنده


بترکد نابود شود برود پی کارش 


بی‌که حتا بدانی با جسدش باید چه کنی





من! دلم میخواد چن تا زندگی داشته باشم .


خب من نمیرسم همه ی کارهایی رو که دوس دارم بکنم . 


نه اینکه وقت کم میارم !!! نه! که بر عکس فکر میکنم بیست و چهار ساعت 


برای یک شبانه روز زیاد هم هست , اما باز هم به کارهام نمیرسم . 


داشتم میگفتم که دلم میخواست چن تا زندگی داشته باشم. 


توی یکیش برم فقط توی ایوان خونه ی قدیمی بشینم و 


با گلدون هام ور برم و آهنگ گوش کنم . 


توی یکیش تلویزیون و فیلم نگاه کنم و بازی کنم . 


توی یکیش بخورمو بخوابم و کتاب بخونم . 


توی یکیش یک زندگی ِ هنرمندانه ی پر رنگ و کتاب و نوشتن و عکاسی داشته باشم.


 بلد باشم پیانو و سنتور و ویولن بزنم . 


توی یکیش رقص و پاتیناژ و تنیس بلد باشم . 


توی یکیش همه ش برم دنیا رو بگردم و یک عالمه دوست داشته باشم و یک عالمه زبان بلد باشم . 


توی یکیش ماهی و سنجاب و طوطی و یک پاندا و یک عالمه کاکتوس داشته باشم! 


بلد باشم غذاهای رنگی ایتالیایی و چینی درست کنم برای خودم کدبانو باشم . 


توی یکیش استاد نقاشی ِ بچه ها باشم . 


توی یکیش مغازه ی رنگ و شکلات و کتاب و مداد و دفتر های فانتزی داشته باشم . 


توی یکیش معمولی باشم . 


توی یکی دیگه ماتم زده ی همیشه باخته که لبخندش قشنگه . 


توی اون یکی دیگه قاطی پاتی . 


توی اون دیگه تَرِ شوخ و شنگول و خل خلی . 


اصلن توی یکیش برم مادر ترزا بشم . 


و اصلن تر توی یکیش حتمن 10 تا بچه میزاییدم و صب تا شب بشور و بساب و سرو کله زدن با بچه هام. 


حالا اگه مهم نبودم و کسی منو نمیشناخت توی زندگی هام مهم نبود برام!


فقط دلم میخواست چیزهایی باشم که دوست دارم باشم!


 یعنی فرصت داشته باشم که یک جورهایی کلی بودن رو تجربه کنم


 دلم نسوزه که اگه یکی باشم اون یکی دیگه نمیتونم باشم


 هی غصه ی شخصیت های ِ متضادم رو که با هم جور در نمیاد نخورم!!


 اون وقت فقط زندگی میکردم ُ لذتشو میبردم ُ و توی هیچ کدومشون دلم مردن نمیخواست هیچ.





یکی هم هست که اصلن حواسش به این نیست که توو مغزت چی داره می‌گذره. 


تا وقتی تنت رو داشته باشه همه‌چی براش اوکی‌ئه! همه‌چی شدنیه. 


می‌دونه چیا دوست داری! چیا دوست نداری! 


به چی حساسیت داری، و پاشو از خط‌کشی‌هات اون‌ورتر نمی‌ذاره. 


ازت لذت می‌بره اما تو چشمات نگاه نمی‌کنه که تاییدتو ببینه!


مجبورت نمی‌کنه توو چشاش نگاه کنی واقعیتو بهش بگی. 


به خواسته‌ها و ناخواسته‌های تو! به خوش‌قلقی‌ها و بدقلقی‌هات عادت کرده 


بهت گیر نمی‌ده باهات کل‌کل نمی‌کنه.   


تا وقتی رام باشی و دل‌چسب باشی، می‌تونی از زیر تمام چیزایی که


دلت نمی‌خواد شونه خالی کنی بی‌که جنجال به پا کرده باشی. 


این آدم مواظبته توو زندگی! 


برات همه کار می‌کنه تا وقتی خیالش راحت باشه که دارتت. 


اما هنوز داره تو رو با همون فرست ایمپرشن‌ها ! 


همون فیدبک‌های ساختگی ت نگاه می‌کنه. 


تغییراتت رو چیزایی که توو ذهنت می‌گذره رو نمی‌بینه نمی‌ذاری که ببینه. 


رابطه‌تون فقط بر اساس قلق‌شناسی پیش می‌ره،


 بر اساس فیدبک‌های مقطعی مصلحت‌های دوره‌ای. 


توو این رابطه مصلحت حرف اولو می‌زنه. 


می‌شه مصداق "صلح و آرامش از حقیقت بهتر است"




یکی هست اما که شیش دنگ حواسش پیش توئه. 


که تو اول لذتت رو برده باشی! 


که تو اوکی باشی ! 


هی ازت می‌پرسه هی مواظبته 


هی همه‌چیو می‌سپاره به تو. 


هیچ خودخواهی‌ای!هیچ زورگویی‌ای! هیچ خواسته‌ی ویژه‌ای نداره ازت. 


همیشه یه فنجون چای و شکلات های جورواجور کنار تخته 


همیشه یه گلدون پر از نرگس یا مریم رو میزه 


همیشه پنجره بازه، بی‌که حواسش باشه اصولن تو آدمِ سرمایی‌ای هستی و 


یه وقتایی بی‌ملافه می‌مونی یخ می‌زنی تا صبح. 


این آدم خیلی قابل اعتماده


خیلی دوسِت داره خیلی بودن باهاش آرامش‌بخشه! 


اما تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی از چی لذت می‌بره از چی ناراحت می‌شه. 


در مورد خیلی چیزا نمی‌تونی! نباید! باهاش حرف بزنی 


چون براش تعریف‌شده نیست .


چون می‌دونی که با روحیه‌ی منطقیِ اخلاق‌گراش نمی‌خونه. 


می‌دونی نسبت به خیلی چیزا حساسیت داره و نمی‌شه شوخی کرد. 


با این آدم می‌شه دوست بود و دوست موند


 اما نمی‌تونه همه‌ی زندگیتو پر کنه. 


رابطه‌تون یه جاهایی کم میاره. 


یه جاهایی زبونِ همو نمی‌فهمین سلیقه‌ی همو نمی‌پسندین. 


یه جاهایی بالاخره احساس کمبود هیجان می‌کنی!!!


احساس یک‌نواختی! 


و این خلأ رو نمی‌تونی پر کنی هیچ‌وقت.



ادامه دارد


 یکی هست اما! که باید اتاق خودش! 


تخت خودش! بالش و ملافه‌ی خودش! رو داشته باشه. 


ترجیح می‌ده در اتاق بسته باشه صدا بیرون نره  


از‌ش لذت می‌بری ازت لذت می‌بره، اما یه جاهایی گارد داره. 


حتا اگه وانمود کنه که نداره، می‌بینی می‌فهمی که داره. 


یه چیزایی‌رو می‌دونی اصلن حاضر نیست امتحان کنه، 


حاضر نیست در موردش حرف بزنه حتا. 


یه استیج‌هایی رو نمی‌تونی! نمی‌شه! نمی‌خوای! که باهاش تجربه کنی. 


یهو نباید بری رو کانال خل‌وچل‌بازی مزه‌پراکنی، 


یا نمی‌گیره یا تعجب می‌کنه و حسش می‌پره. 


با این آدم روزا می‌تونی خیلی حرفا بزنی، خیلی چیزا رو بگی،


 اما یه جاهایی هم ناراحتش می‌کنی.


 یه جاهایی حوصلتو سر می‌بره حوصلشو سر می‌بری. 


یه جاهایی"نباید" دارین!! خط قرمز دارین!حساسیت دارین!!


می‌دونی با این آدم نمی‌شه بری فلان رستوران کثیف بین راه 


فلان توالت تو پمپ بنزین وسط جاده. 


این آدم تو رو تا خیلی جاها می‌پذیره تحمل می‌کنه، 


اما نه همه‌جا! نه همه‌جور!!


می‌شه آدمِ خیلی‌وقتا خیلی‌چیزا، اما نه همیشه! نه همه‌چی!!!!



ادامه دارد



یکی هست که می‌تونی باهاش همه‌چیو تجربه کنی!


هیچ پرده‌ای! مانعی!


نمی‌شه‌ و نبایدی نیست توو ذهن هیچ‌کدوم‌تون.


اون‌قدر بی‌گارده! اون‌قدر بهت اعتماد داره بهش اعتماد 


داری! که دربست خودت رو می‌سپاری به دست‌هاش. 


حاضری باهاش همه‌ی راه‌های نرفته! کارهای نکرده! رو تجربه کنی. 


توو اون فاز با هم تمنای عمیقِ تن‌ها رو دارین 


 ازاون طرف آروم‌گرفتن‌ها نوازش‌های سبُک بی‌انتها! 


حرف‌زدن‌های تا صبح‌تون رو هم. 


می‌تونین ساعت‌ها از هم‌آغوشی‌‌تون حرف بزنین


حس‌هاتون! خواسته‌ها! و فانتزی‌هاتونو با هم شر کنین 


بی‌ که نگران قضاوتِ طرف مقابل باشین


 نگران عکس‌العملش! نگران گارد گرفتنش! 


یه وقت شمع روشن می‌کنین و موسیقی و شکلات و چای داغ!! 


یه وقت املت و نون‌پنیر‌کره و در بهترین حالت کیت‌کت یا کیک بی‌بی. 


یه وقت می‌شه که زیر گوشِ ت شاملو بخونه


یه وقتم می‌شه وسط تمام رمانس جاری در فضا بزنین کانال تی‌آی و غش‌غش به


 ریش خودتون بخندین و کل اتمسفر رو به باد بدین. 


با این آدم روزا می‌شه از همه‌چی حرف زد. 


از همه‌ی جدی‌ها! و غیرجدی‌های زندگی!!!


از همه‌ی بایدها و نبایدها و ناگفته‌ها و نمی‌شودگفت‌های زندگی!!! 


می‌تونی باهاش بری گرون‌ترین رستوران شهر اوریجینال‌ترین استیک رو بخوری!


می‌تونی بری یه کله‌ پاچه‌ایِ وسط جاده که دو تا و نصفی میزِ شیشه‌ای داره


 با یه جفت چشمِ گرد شده که اینا این وقت صبح این‌جا چی‌کار می‌کنن آخه!


و هر دوش هم بهتون خوش بگذره، حسابی. 


با این آدم می‌شه همه‌جا رفت! همه‌چی خورد! همه‌چی دید! همه‌چی خوند! همه‌کار کرد. 


این‌جور آدما خوش‌بودن رو توو خودشون دارن. 


وابسته به چی و کِی و کجا نیستن.


باهاشون می‌شه همون‌قدر توو جهنم خوش گذروند که توو بهشت



ادامه دارد


آدم باید یک دوستیداشته باشد که خواهرش نباشد! 


دختر خاله و دختر عمه واین هام نه. که معشوقش نباشدهم!! 


دوست های مرد از دخترها بهترند خیلی وقت ها. 


بعد حتا نباید خیلی بزرگتر یا کوچکتر از تو باشد. که زیادتر بفهمد یا کم تر. 


حتا تَرَش اینکه باید بلد باشد به جاینصیحت کردن و اینها وقتی که حماقت می کنی 


فقط بهت بگوید "دیوانه"! 


و ایندیوانه را یک طوری بگوید که تو کیف کنی. 


بعد گفتن ندارد که این دوستت باید خواندنبلد باشد حتمن. 


چون آدم هایی که خواندن نمی دانند نوشتن هم بلد نمی شوند! 


به عبارتیباید نوشتن بلد باشد حتمن. 


آن وقت هر از گاهی بروی برایش بنویسی : "خسته ام." 


که بنویسی به بودنش احتیاج داری چه قدر. بعد توضیح هم ندهی. 


یعنی توضیح تووی اینطور رفاقت ها مهم نیست اصلن. 


همین "خسته ام" کفایت می کند. 


بعدش او برایتبنویسد. 


نوشته اش یک طوری باشد که هی تووی روزهای بعدترش بروی. بخوانی. و هیذوق کنی. 


هی تووی دلت یک طوری قلقلک بیاید که انگار یک عالمه ماهی قرمز کوچولو دارندشنا می کنند .


آدم باید دوستی داشته باشد که مهم نباشد اگر سالی یک بار هم نبیندش. 


یا حتی تلفنی هم حرف نزنید باهم . 


چون اصلن تووی این طور رفاقت ها این چیزها مهمنیستند که . 


همینی که می دانی هست و می شود بنویسی برایش "خسته ام". 


همین که ماهی قرمز شنا کند تووی دلت . کفایت می کند!!!!




بعضی آدم‌ها هستند در زندگانی.

اممم

بعضی آدم‌ها حضورشان این‌جوری‌‌ست که.

نتچ

اصن دیدی وقتی توو کافه چایی سفارش می‌دی آقای کافه‌چی برات یه بشقابچه 

میاره که تووش یه دستمال‌کاغذی چارتا شده‌ست

روش یه لیوان آب جوش و کنارشم یه "تی-بگ" 

بعد دیدی این آقاهای کافه‌چی هیچ‌وقت به مغزشون خطور نمی‌کنه یه ظرف سفالی 

کوچیک دیگه هم بیارن که اون تی-بگ خیس‌شده رو بشه گذاشت تووش 

که آدم مجبور نباشه بذارتش کنار لیوان 

که هم بی‌ریخت شه هم دستمال‌کاغذیه نابود شه 

بعد دیدی وقتی تی-بگه رو می‌ذاری گوشه‌ی بشقاب

هر چقدم حواستو جمع کنی بالاخره یه گوشه‌ی کوچیکش می‌گیره به دستمال 

و خیسیِ قهوه‌ای‌ش با یه سرعتِ یواش و ملایم راه میفته توو تنِ دستماله 

که همین‌جور که داری نرم‌نرمک با شکلاتِ روو کیکت بازی می‌کنی 

می‌بینی اون قهوه‌ایِ ملایمِ خیس از همون گوشه‌ی کوچیکِ بی‌هوا! 

نشت کرده به تمامِ دستماله! همه‌ی همه‌شو آغشته کرده! آرووم و بی‌صدا

بعضی آدماهم هستن که حضورشون! بودن‌شون!! از همین جنسه 

که خیلی آروم گیر می‌کنن به یه گوشه‌ی زندگیت! 

به یه گوشه‌ی کوچیکش!! بعد همین‌جور بی‌صدا و یواش نشت می‌کنن به زندگیت! 

به تمام زندگیت!!!!

یکهو چشم باز می‌کنی می‌بینی روزهات چه‌همه آغشته‌ی اون آدمه‌ست

بی‌که حتا فکرشم کرده باشی 

که اصن شده جزو تیکه‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی 

جزو اغلب‌هاش! جزو بایدهاش حتا

و من چه‌همه دوستمه این آغشته‌گیِ ملایمِ آرووم رو

بی‌که بخوام saveش کنم نگرش دارم برای خودم

که اصلن انگار ذات آغشتگی به همین جاری بودنِ مدامه! 

به همین آرووم لغزیدن‌های مکرر! به سُر خوردن‌های بی‌صدا 

لابد به گاهی هم افتادن‌ها! و افتادن‌ها!! و دوباره باز بلند شدن‌ها!!!!! و سُر خوردن‌ها 



ما هنوز بازی نکردیم. 


انتهای همه ی مهمانی ها! 


تنها سخنی که از حنجره ی بچگی های ما در می آمد! همین بود. 


تمام وقت به رفع کاستی ها و دفع کدورتها گذشتهبود و 


ابتدای نشئه ی بازی! گاه رفتن بود. 


آن وقتها می گفتند از بچگی ست و از قدرندانستن لحظات!!


 اما این روزها هم کماکان اوقاتی به سر می رسند 


و هنگامه ی رفتن هامی شود و بریدن ها!!


 و دل من باز کودکانه می گرید و می گوید: "ما هنوز بازینکردیم."


 

راس می گنکه انسان! موجود بی جنبه ی زیاده خواهیه!


چون هنوز هیچی نشده باز دلم خواسته تت که!!


دلم خواسته که باز تازه از زیر دوش اومده باشیبیرون و من همون جوری که آب چی بیام توو حوله ت .


 تا وقتی که خشک شی

که باز بعد از شام بخوابیم روو اون مبله و من تیشرت تو تنم باشه که تووش بوی تو رو می ده


که تو هی مزه ی راکی بدی و من هی هوست کنمو هی مزه ت کنم.


دوست دارم وقتایی رو که مهم نیست ساعت چند می شه


که مهم نیست کی صبح می شه


کی دیر می شه


دوست دارم وقتایی رو که موقع خواب! به هیچی فکرنکنم!!


هیچی نباشه که خیالش کنم که دلم بخوادش


چون خودش هست خودش کنارته


و تو خوبی


و آرومی


و پُری


و لبخندته


دوست دارم وقتایی رو که دیگه هیچ صدایی نمیاد


بازوت زیر سرمه


گرمه


امنه


بعد تو آرووم آرووم حرف بزنی و ته ریشات بخورن پشتگردنم و گوشم


بعد من قلقلکم بشه و یه چیزی ته دلم آب شه.


دوست دارم وقتایی رو که خوابت عمیقه

چشمات بسته ست


بعد من انگشتامو بلغزونم روو پوستت 


و هی نگات کنمو نگات کنم و نگات کنم.



دوست دارم وقتایی رو که یه دستتو گذاشتی زیر سرت وداری حرف می زنی


بعد من برم زیر بغلت اون توو که تاریکه جا بیفتم وگرم شم و صداتو از توو قفسه ی سینه ت بشنوم


دوست دارم گوشمو بذارم روو صدای قلبت


بعد وسطایی که داری با موهام بازی می کنی خوابمببره یکهو


خواب واقعنی.


دوست دارم وقتایی رو که چشامو باز می کنم و دستاتهنوز دورم حلقه ن


که داری نگام می کنی


که هستی


که خوبی


که دردت نیست


که فقط خودمونیم


تو و من


دوست دارم وقتایی رو که داری مدیرعاملانه با تلفنحرف می زنی


بعد من پشت گردنتو گاز بگیرم

بووت کنم


بعد هی قیافه ت با حرفای آدم حسابیانه ت کلی فرقکنن و خنده دار شی.


کلن از این صبحای تنبل آرووم که صدای صبحانه درستکردنتو می دن خوشم میاد!


از این که عوض صبحانه خوردن هی حواسم پرت تو باشهخوشم میاد هم!!


از این که میز صبحانه تا یک عالمه وقت بعدش همون جورپخش و پلا باقی بمونه خوشم تر میاد هم!!!!!!!!!



آخرین جستجو ها

همه ی هستی ام موزیک صدا کانون تبلیغاتی طراحی دی ( اهواز) آگهی نامه اسپورت 400 عصر صفر و یک کشکول کاش... کااش... irrelogco masipibet