ما هنوز بازی نکردیم.
انتهای همه ی مهمانی ها!
تنها سخنی که از حنجره ی بچگی های ما در می آمد! همین بود.
تمام وقت به رفع کاستی ها و دفع کدورتها گذشتهبود و
ابتدای نشئه ی بازی! گاه رفتن بود.
آن وقتها می گفتند از بچگی ست و از قدرندانستن لحظات!!
اما این روزها هم کماکان اوقاتی به سر می رسند
و هنگامه ی رفتن هامی شود و بریدن ها!!
و دل من باز کودکانه می گرید و می گوید: "ما هنوز بازینکردیم."
درباره این سایت